بهیاد آرمین اکبرپوران/ وقتی بزرگ شدم…
در ماه گذشته یک نقاشی کودکانهی زیبا در وبلاگستان فارسی دست به دست چرخید با یک آرزوی کودکانهی زیبا که ضمیمهی نقاشی بود:
ایکاش همهی بچههای دنیا سالم بودند و ایکاش همه از اول مو نداشتند تا هنگام مریضی بیمو نشوند…
و یک توضیح کوتاه که ضمیمهی آن نقاشی و آرزوی کودکانهی زیبا بود:
آرمین اکبرپوران پس از دو سال مبارزه با سرطان در مهرماه ۱۳۸۷ آرام گرفت.
این نقاشی از وبلاگ آرمین انتخاب شده بود؛ پسربچهای تبریزی که در ۹ سالگی بیمار شد و در شهریورماه ۸۶ یک سال پس از آغاز بیماری و در دورهی بهبودی موقتی که پیدا کرده بود تصمیم گرفت با راهاندازی وبلاگی، دیگران را در احساسات خود شریک کند؛ احساساتی که در پی آزمایشهای مکرر مغز استخوان و بستریهای مکرر ۸ روزه برای شیمیدرمانی و ۵ روزه برای درمان نوتروپنی در او شکل گرفته بود. احساساتی همانقدر آکندهی رنج بیماری که لبریز از مهربانی و همدردی با دیگر کودکان همبخشی و قدردانی در برابر پزشکان و پرستاران… و البته سرشار از امید بهبودی و بازگشت دوباره به زندگی سرشاد کودکی.
این بهبودی اما دیری نپایید و با بازگشت بیماری، وبلاگ آرمین هم غیرفعال شد تا بهمن ۸۷ که اینبار مادرش وبلاگ را بهروز کرد، با خبر مرگ فرزندش…
وبلاگ آرمین اکبرپوران بهنشانی http://armin10.blogfa.com/ دریچهای است که از آن میتوانیم با نگاهی متفاوت به دنیای بیمارانمان و افراد خانوادهشان بنگریم:
اولین روز تلخی که یک هفته بعد از پایان اولین دورهی شیمیدرمانیام بود ریختن موهای سرم و مژهها و ابروهایم بود. نمیتوانستم این مساله را هضم کنم…
در بیمارستان عادت کرده بودم صبحها وقتی از خواب بیدار میشدم دکتر را بالای سرم کنار تختم ببینم. دکتر رضامند همچون پدر بچهها بود. همهی بچههای بیمار به هر روز دیدن دکتر عادت کرده بودند. او صبح زود میآمد و … من دوست دارم وقتی بزرگ شدم دکتر بشوم و مثل دکتر رضامند مریضها را درمان کنم… فقط امیدوارم در آینده داروهای بهتر و موثرتر درست شود تا بچههایی که مثل من مریض میشوند دیگر تا این اندازه درد و ناراحتی نکشند و مدام بستری نشوند و فقط با مصرف یک مدت دارو در خانه و در کنار خانوادهشان به بهبودی دست یابند و مثل ما علاوه بر درد مریضی، درد دوری از خانه و پدر و برادر و… را نکشند…
پرستارهای بیمارستان همه با من دوست بودند. همهی آنها را دوست دارم. امیدوارم حالم کامل خوب بشود و دیگر شیمیدرمانی نشوم و بزرگ بشوم و هر سال در روز پرستار با دستهگل و شیرینی به دیدن آنها بروم تا آخر عمرم…
بهنقل از «پزشکان گیل»، ش ۶۶، فروردین ۸۸
9 دیدگاه
اصغر قسامی · اکتبر 27, 2009 در 1:02 ق.ظ
برای من که بسیار درد ناک و غم انگیز بود. خداوند به خانواده محترم این عزیز مقام صبر عطا بفرماید
علی و شیما · نوامبر 29, 2009 در 9:34 ب.ظ
خیلی ناراحت شدیم و تحت تاثیر قرار گرفتیم.علی و شیما از اهواز
مرجان · دسامبر 16, 2009 در 3:28 ب.ظ
be omid inke hame marizha shafa yaband be madar va khanevade in aziz sabr ziyad enayat konad.
محمد غیبی · نوامبر 8, 2011 در 6:48 ب.ظ
خیلی ناراحت شدم و واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم جهت شادی روح آرمین صلوات
mohamad ghibe · مارس 9, 2012 در 10:13 ب.ظ
از روزگار چه انتظاری میشود داشت روزگاری که به بی وفایی زبانزد است زندگی چه کوتاه چه بلند مهم این است که مفهوم زندگی را بدانیم مفهوم زندگی چیزی جز دوست داشتن نیست آرمین جان، برادرم ممنون که دوست داشتن را به ما آموختی روحت شاد.
سمانه · نوامبر 13, 2013 در 11:04 ب.ظ
…
حرفی جز “سکوت ” ندارم…
خیلی سخته برای مادری که برای دیدن یک لحظه لبخند پسرش
حاضر بود جانش را فدایش کند…اکنون…
خدایا…
میدانی…؟حال مادری را که ارزو داشت پسرش را در لباس دامادی در اغوش بگیرد…اما اکنون چه میکند …خدایا…؟
خدایا…دیده ای که هر پنجشنبه سنگ قبر پسرش را در اغوش میگیرد…؟
خدایا پسرش را گرفتی…جان دلش را گرفتی…خدایا…صبرش را مگیر…
امیییییییییین
دکتر امین الله روزدار · نوامبر 18, 2013 در 9:26 ق.ظ
زندگی قلمرو رنجهای بی پایان است
چقدر سخت است باور مرگ عزیزی از دست رفته که معصومانه در آرزوی امتداد زندگیست.و سخت تر اجساس پدر و مادری که حاصل زندگی اشا ن را از دست داده اند .بقول نیمای عزیز
نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم
و به جان دادمش آت
ای دریغا به برم میشکند.
برای این خانواده عزیز از درگاه خداوند صبری عظیم را خواستارم
میرزایی · می 2, 2015 در 11:32 ق.ظ
من کار ضروری با خانواده اکبرپوران دارم….لطفا اگه میشه بگید حتما من تماس بگیرن.
ابوالفضل اشرفی رهقی · جولای 25, 2015 در 11:30 ق.ظ
من از همکاران آقای دکتر رضامندم
دوران تخصصی اطفال را با هم در بیمارستان حضرت علی اصغر تهران گذراندیم
از خواندن این متن بسیار متاثر شدم
خداوند به تمامی بیماران شفا عطا نماید و به بازماندگان این عزیز صبر عطا کند