میراث دکتر کنوک/ دکتر آنه‌محمد دوگونچی

منتشرشده توسط rashtgps در تاریخ

طب ابتدا یک مذهب بود، سپس علم شد ولی همواره یک هنر است. متاسفانه هر چه علم پیشرفت می‌کند این خطر برای هنر وجود دارد که به‌قهقرا رود. سه تا M یعنی Mystery (آیین‌های رمزی) Magic (جادو) و Medicine (طب) همواره یکی و همانند بوده‌اند.
ویلیام بوید، از کتاب «مقدمه‌ای بر مطالعه‌ی بیماری‌ها»

مقدمه
چندی پیش یکی از دوستان کتابی برای مطالعه به من دادند به نام «دکتر کنوک». از ایشان سپاسگزارم و پیش از پرداختن به این کتاب، نکاتی را به عرض می‌رسانم:

شعبده‌های روزگار
طب از قدیم‌الایام با انبوهی از خرافه، جادو، خودفریبی، دگرفریبی و شعبده همراه بوده است. تناقض‌های ذاتی انسان او را به‌صورت کانون انواع و اقسام تجربیات ذهنی، حسی، علمی، عملی، تکنیکی و روحی درآورده است. آگاهی، حادثه‌ای عجیب و سرنوشت‌ساز در خلقت انسان بوده است. خدا می‌داند انسان در طول هزاره‌ها و قرن‌ها چه مصیبت‌هایی از سر گذرانده و با طبیعت، با خود و با همنوعان خود چه سلوکی داشته است. خوف‌انگیزترین عرصه‌ها، برخورد انسان با تحولات نفسانی و نوسان‌های خلق و رفتار خود بوده است.
می‌توان تصور کرد اولین انسانی که کابوس دید، چگونه با آن مواجه شد. چه تفاوتی بود بین کابوسی که در جمجمه‌ی او می‌گذشت با کابوس زندگی بین درندگان و خشم طبیعت؛ انسانی که در لابه‌لای درختان جنگل و در کمرکش کوه‌ها، بین سوز و سرما و یخ‌بندان می‌افتاد و پایش می‌شکست و همراهی نداشت (یا داشت ولی به او کمک نمی‌کرد) چه بر سرش می‌آمد؟ آگاهی به انسان قدرت داد که معجزه‌ی دست (به‌خصوص انگشت شست) و توان ابزارسازی آن را دریابد، همراه با تکامل اعضا و جوارح تجربه‌ی حسی و عملی و به‌تبع آن اندیشه‌ی انتزاعی او نیز رشد کرد و توانست راه‌های غلبه بر طبیعت را دریابد.
اما این آگاهی روی دیگری نیز داشت؛ آگاهی بر مرگ، آگاهی بر ناپایداری و ناماندگاری حیات، و تلاش بی‌فرجام برای جاودانگی، از ساختن قبرهای مجلل گرفته تا بردن مواد غذایی و جواهرات به‌درون آرامگاه ابدی، شاید که در آن‌جا به‌کار آید! و بعد تلاش در زمینه‌ی هنری و فرهنگی، ادبیات، فلسفه، موسیقی و همه‌ی هنرهای تجسمی تا اگر به بارگاه جاودانی نرسد، لااقل سنگ راهی به‌جای گذاشته باشد.
البته این تلاشی ستوده و مستحسن است. اما فرار از مرگ و تلاش برای جاودانگی هیمه‌ی تنوری فراهم آورد که این تنور همواره گرم و مشتعل است و گمان نکنم تا ده‌ها هزار سال دیگر خاموش شود، و آن تنور شعبده و نیرنگ است.
آدمی به هر رطب و یابسی متشبث می‌شود تا اندکی دیر بماند؛ در همان حالی که به انحای مختلف ریشه‌ی خود می‌زند و بر سر شاخ بُن می‌برد. پارادوکس جاودانه‌ی انسان، برخورد دو جبهه در اوست: جبهه‌ی آگاهی و جبهه‌ی خرافه. گوهر اندیشه از عالمی دگر است و جز با تفسیر لطف الهی که نوری از سوی اوست، قابل توجیه نیست. جبهه‌ی دیگر، خرافه و شعبده، جز نیرنگ و تظاهر و سیاه‌کاری و سیاه‌بازی چیز دیگری نیست. با وجود پیشرفت انسان، هنوز که هنوز است جبهه‌ی خرافه قوی‌تر و تعیین‌کننده‌تر است، منتها شکل مدرن‌تری گرفته و پشت نقاب توجیهات شبه‌علمی، شبه‌دینی و شبه‌هنری مخفی شده است. چرا می‌گوییم جاودانه، زیرا که استعداد فریب‌خوردگی انسان جاودانه است. من احتمال می‌دهم اگر ده ‌هزار سال دیگر هم کسانی این نوشته‌ی مرا بخوانند خواهند گفت: تا بوده چنین بوده، پس اجداد ما هم گرفتار بوده‌اند.
این استعداد فریب‌خوردگی و فریب‌پذیری (این اصطلاح دوم گویاتر است) همیشه ترمزدستی پیشرفت‌های عقلی انسان بوده است. این استعداد او را به پرتگاه‌های مهیب و لابیرنت‌های مخوف ایدئولوژی که قعر آن جز جنایت و مرگ نیست، رهنمون می‌شود. این هزارتوهای خون‌آشام ایدئولوژی انگار جارو‌برقی بزرگی به‌پهنای قاره‌هاست که انسان‌های ساده‌دل و راحت‌طلب و گریزان از مسوولیت را می‌‌مکد. نه‌ الزاماً فقط انسان‌های فرصت‌طلب، بلکه انسان‌های با حُسن‌نیت، ولی فریب‌پذیر را.
جبهه‌ی بزرگ، همیشه در درون جمجمه‌ها بوده، و این‌که کفه‌ی ترازوی اندیشه غالب آید یا خرافه و فریب. جبهه‌ی بیرون انعکاسی از این جبهه‌ی اصلی است. ماشه‌ها در درون جمجمه‌هاست، انگشتان چکاننده ابزاری بی‌اختیارند. داس و چکش، صلیب شکسته، ستاره‌ی داوود، و اکنون نیز القاعده و امثالهم چه بلاها که بر سر بشر نیاورده‌اند. فریب و خدعه‌ی امروز در معیار قاره‌ای و فراملیتی در کار است.
باطل‌السحر این شعبده فقط آگاهی و گسترش آن است. فریب و شعبده را در هر شکل و مصداقی باید افشا کرد. این آگاهی‌بخشی تبلور مسوولیت انسان است و نماد آن نیز قلم. جبهه‌ی وسیعی فراروی انسان گسترده است. کار صعب و طاقت‌فرساست. با انسان‌های بی‌منطق و خرافاتی جنگیدن واقعاً فرسایش روح است. ولی بشر هر دستاوردی که دارد محصول این نبرد دایم است.
زمینه‌ی کارزار ناامن و نامطمئن است. کسی که با خرافه می‌جنگد باید هشیار باشد که خود گرفتار آن نباشد، چون خصلت فریب‌پذیری کم‌و‌بیش در همه‌ی انسان‌ها وجود دارد. استاد دکتر اسلامی ندوشن در کتاب ارجمند «داستان داستان‌ها: رستم و اسفندیار در شاهنامه» (ص ۱۰۰) به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کنند:
گویا در طبع آدمیزاد این خاصیت تناقض‌آمیز باشد که در عین آن که روشن‌بینی غایت مقصود اوست، دلش می‌خواهد که فریب بخورد (به‌شرط آن که نداند که فریب می‌خورد) زیرا همان‌گونه که روشن‌بینی اطمینان‌بخش است، فریب آرامش خاطر می‌دهد. دانندگی دردسری است که مردم عادی تحمل مزمن شدن آن را ندارند. کسی که می‌خواهد بخوابد ترجیح می‌دهد که چراغ‌ها خاموش باشند.
(این کتاب عقد ثریاست؛ رشته‌ای از مروارید اندیشه‌های بلند و انسانی است. مطالعه‌ی آن را به همکاران توصیه می‌کنم و تضمین می‌کنم که بیش از یک بار خواهند خواند.)

کنوک‌های سرزمین ما
جمله‌ی صدر مقاله از اندیشمند بزرگ آمریکایی، ویلیام بوید، است. طب آمریکا از قله سرشار است، ولی بین آن‌ها دو ویلیام، ویلیام بوید و ویلیام اُسلر از قله‌های افتخار تاریخ بشرند. (ویلیام اُسلر، کلینیسین و استاد بالینی قهاری است که تاریخ طب کمتر نمونه‌ی آن را دیده است. از شاگردان برجسته‌ی او گروسی هاریسون و پسر او تینزلی راندولف‌ هاریسون بزرگ است که همه ما می‌شناسیم و مدیونش هستیم؛ تحصیل‌کرده‌ی‌ «جان ‌هاپکینز»، متخصص قلب و عروق و استاد دانشگاه‌های کارولینای شمالی، دالاس تگزاس و دانشگاه آلاباما در بیرهنگام، بنیان‌گذار و مولف کتاب «هاریسون» و درگذشته در سال ۱۹۷۸٫) ویلیام بوید که یک پاتولوژیست سرشناس است، با اندیشه‌ای عمیق و فراگیر، از پایگاه یک دید بلند فلسفی بر طب می‌نگرد. اگر اصطلاحات طبی در کار نباشد، انسان فکر می‌کند سقراط است که در باغ آکادمی سخن می‌گوید.
جمله‌ای که از این استاد بزرگ نقل کردم چکیده‌ی یک دنیا مطلب تاریخی فلسفی است. بقراطی که بیست و پنج قرن پیش می‌گفت “Primum Non Nocer” (پیش از هر چیز لطمه نزنید) طبیب هنرمندتری است یا بعضی از اطبای امروز که بیمار برای‌شان سوبسترای تجربیات است و منبع درآمد (حالا هر بلایی سر بیمار آمد که آمد). عملکرد اطبا‌ی بزرگ تاریخ طب را با بعضی از نوکیسه‌گان امروز مقایسه کنیم، می‌توانیم علت تاسف بوید را دریابیم که هر چه علم طب پیشرفت می‌کند، هنر طب به قهقرا می‌رود. این بینش ژرف حکایت از یک اندیشه‌ی فلسفی عمیق دارد.
اساتید طب دانشگاه تهران در زمان تحصیل ما کتابخانه‌ی دانشکده را از کتاب‌های طبی که دید عمیق و فلسفی داشتند انباشته بودند. اما امروزه زمانه عوض شده است. جامعه‌ی بیمار همه‌جایش بیمار است از جمله طبش. جامعه‌ی طبی ما چگونه جامعه‌ای است؟ حلوا حلوا کنیم و خود گوییم و خود خندیم؟ از بخش دولتی بگوییم، از بخش خصوصی بگوییم، از زیرمیزی بگوییم؟ یک معیار نسبتاً معتبر وجود دارد و آن میزان رضایتمندی بیماران است؛ البته نه‌ آن‌‌چه بر زبان می‌آورند، آن‌چه در ضمیرشان می‌گذرد!
دکتر کنوک کیست؟
دکتر کنوک نمونه‌ای است از هزارانی که در گوشه و کنار جهان به خالی کردن جیب مردم مشغول‌اند. مشخصات کتابی که گفتم چنین است: «دکتر کنوک یا پیروزی علم پزشکی»، تالیف ژول رومن، عضو فرهنگستان فرانسه، به ترجمه‌ی زنده‌یاد مترجم بلندپایه، محمد قاضی. چاپ سوم کتاب در شهریور ۴۹ توسط چاپخانه‌ی «پیک ایران» به‌طبع رسیده است. این کتاب نمایش‌نامه‌ای است در حدود ۱۲۰ صفحه که برای اولین بار در سال ۱۹۲۳ در تماشاخانه‌ی شانزه‌لیزه‌ی پاریس به نمایش گذاشته شده است. خلاصه‌ی ماجرا از این قرار است:
در یک بخش کوچک طبیب سالخورده‌‌ای مشغول به کار است به نام دکتر پارپاله. طبیبی جوان و جاه‌طلب به ‌نام دکتر کنوک مطب او را به‌‌مدت یک سال اجاره می‌کند. دکتر پارپاله طبیبی بود مردم‌دار، قانع و کم‌و‌بیش بی‌حال که متناسب با حال مردم اکثراً هم به‌‌صورت نسیه کار می‌کرد. دکتر جوان نورسیده که حتی معلوم نیست از جایی مدرک دانشگاهی گرفته باشد، ادعا می‌کند رساله‌ی دکترای پرآوازه‌ای نوشته تحت عنوان «حالات کاذبه‌ی تندرستی، یا تندرستان بیمارانی هستند که خودشان نمی‌دانند». کنوک اول یک مغازه کراوات فروشی داشته، سپس با یک کشتی تجاری عازم هندوستان می‌شود. کاپیتان کشتی اعلانی می‌دهد برای استخدام یک پزشک در کشتی و ذکر می‌کند مدرک دکترا هم ضرورتی ندارد. کنوک در جا این موقعیت را می‌قاپد و به مسوولین کشتی می‌گوید: آقایان، می‌توانم به شما بگویم که دکتر هستم، ولی راستش را بخواهید دکتر نیستم، ولی به‌علل و جهات انضباطی دلم می‌خواهد که در کشتی همه مرا دکتر صدا بزنند.
کنوک از بچگی به نام داروها و اصطلاحات پزشکی علاقه‌مند بوده و حتی برچسب داروها را جمع‌آوری می‌کرده و از این راه کلی معلومات پزشکی به‌دست می‌آورده است. سن موریس، بخش کوچک محل طبابت، حدود ۶ هزار نفر جمعیت دارد. کنوک از سلف خود دکتر پارپاله راجع به معتقدات مردم، سحر و جادو، خرافات، لواط! و معتقدات سیاسی مردم اطلاعاتی کسب می‌کند و پس از استقرار در مطب به‌سراغ کسانی که در تبلیغ منویات او می‌توانند موثر باشند می‌رود: جارچی شهر، مدیر مدرسه، مسوول داروخانه، خدمتکار مسافرخانه و… ابتدا جارچی شهر را فرامی‌خواند و با تطمیع او و دادن پول کافی، از او می‌خواهد که در هر کوی و برزن، کلمه‌ی دکتر را با تاکید به‌کار ببرد و این اعلان را در شهر جار بزند: «دکتر کنوک جانشین دکتر پارپاله، ضمن تقدیم احترامات فائقه به مردم شهر و ساکنین بخش سن‌ موریس، مفتخراً به استحضار عموم می‌رساند که به‌حکم نوع‌پرستی و به‌منظور جلوگیری از شیوع اضطراب‌انگیز و روزافزون امراض گوناگون که چندین سالی است مناطق سابقاً سالم ما را آلوده کرده است، روزهای دوشنبه از ساعت ۵/۹ تا ۵/۱۱ از اهالی این بخش مجاناً معاینه‌ی پزشکی به‌عمل می‌آورد. برای کسانی که اهل بخش نیستند، حق معاینه همان هشت فرانک است.»
این اعلان چقدر به گوش ما آشناست: برای رعایت حال مردم، نوع‌پرستی، شیوع اضطراب‌انگیز بیماری‌ها. البته دو ساعت معاینه‌ی مجانی روز دوشنبه، بازار روز سن ‌موریس، است. چه انتخاب دقیقی! باز صد رحمت به کنوک فرانسوی که معتقدات مذهبی مردم را بازیچه قرار نداده است.
کنوک جارچی را مجانی یک معاینه‌ی سطحی می‌کند، ناحیه‌ای روی شکم را نشان می‌دهد و می‌گوید امروز کارتان را بکنید ولی امشب زودتر بخوابید و فردا هم در بستر بمانید. من خودم به عیادت‌تان می‌آیم، البته ویزیت هم نمی‌گیرم ولی این مساله بین خودمان باشد؛ این ارفاقی است که من به شخص شما می‌کنم. پیشانی جارچی از عرق خیس می‌شود. به کنوک می‌گوید احساس می‌کنم حالم خوش نیست.
شکار بعدی او مدیر مدرسه است. به او می‌گوید مردم این‌جا مردم بدبختی هستند که به حال خود رها شده‌اند و شرط می‌بندم که با هر جرعه آب میلیاردها میکروب سرمی‌کشند. من بدون کمک شما در مبارزه با بیماری‌ها موفق نمی‌شوم. تنها ترتیب یک کنفرانس را بدهید؛ من تعدادی یادداشت و فیلم‌‌های آموزشی بهداشتی دارم. این کنفرانس راجع به حصبه و ناقلین بی‌شمار آن است: نان، شیر، صدف، سبزیجات، گرد و غبار، آب، نَفَس و… معلم به لرزه می‌افتد و می‌گوید احساس می‌کنم خود من هم چندان حال خوشی ندارم. کنوک در دل می‌گوید: خیلی دلم می‌خواهد بدانم بعد از خروج از دومین سخنرانی من کدام نفس‌کشی‌ است که دیگر دل و دماغ خندیدن و شوخی کردن داشته باشد.
شکار بعدی داروفروش است. به او می‌گوید چند برابر درآمدی که الان دارید باید درآمد داشته باشید. علت همه‌ی بدبختی‌های شما عدم انجام وظیفه‌ی‌ دکتر پارپاله بوده، چون نسخه قابل توجه و دندان‌گیری نمی‌نوشته است. در بخشی که من و شما هستیم، نباید لحظه‌ای فرصت سر خاراندن داشته باشیم. «مریض شدن» فرضیه‌ی کهنه‌ای است. هر کسی در آن واحد چند بیماری را با هم دارد. انسان‌ها مریض نمی‌شوند؛ مریض هستند. فقط وقتی بیماری رو به توسعه می‌گذارد خودش را نشان می‌دهد.
در صحنه‌های بعد یک زن دهاتی خسیس و یبوست مزاج، یک زن اشرافی که برای تفنن و به‌قول خودش رونق بخشیدن به مطب کنوک مراجعه کرده بود، و دو ولگرد مست و خراب که برای به‌هم ریختن مطب مراجعه می‌کنند، به دام می‌افتند و کنوک با زدن برچسب بیماری‌های خیالی به هر یک از آنان، واقعاً «بیمار»شان می‌کند.
بعدها تنها هتل بخش تبدیل به بیمارستان می‌شود، جوری که دکتر پارپاله که برای دریافت اولین قسط مطب مراجعه کرده جایی پیدا نمی‌کند. داروساز به گنج قارون رسیده و از پارپاله دلخور است که چرا قبلاً چنان بختی را از او دریغ داشته است. کنوک در گفت‌وگو با پارپاله در یک بررسی جالب و رندانه معاینه و معالجه را با هم مقایسه می‌کند و می‌گوید: معاینه تضمین نصف سود است ولی سود اصلی در معالجه است. معاینه را یک کار ابتدایی می‌داند و ماهیت سودجویانه‌ی خود را به بهترین نحو در این جمله بیان می‌کند: «معاینه یک حرفه‌ی ابتدایی است؛ یک نوع شکار ماهی با تور است. ولی معالجه به‌منزله‌ی پرورش تخم ماهی است.»
کنوک حساب و کتاب درآمد تمام اهالی را می‌داند و متناسب با درآمد هر قشری معالجات خاصی برای آنان در نظر می‌گیرد. نازل‌ترین نرخ شامل معاینه‌ی هفتگی و هزینه‌ی دارویی ۵۰ فرانک در ماه، و گران‌ترین شامل چهار معاینه در هفته و ۳۰۰ فرانک هزینه‌ی درمانی شامل اشعه‌ی مجهول، رادیوم، ماساژ برقی و تجزیه‌های مختلف. دکتر پارپاله از او می‌پرسد با این کارها هیچ‌وقت وجدانت دچار عذاب نمی‌شود؟ کنوک جواب فوق‌العاده زیرکانه‌ای می‌دهد که لُب کلام و روح همه نوع شعبده‌بازی‌هاست. می‌گوید: در این میان نفعی وجود دارد فراتر از منافع بیمار و پزشک، و آن نفع مربوط به علم پزشکی است! (در این‌جا فرمایش جاودانه‌ی حضرت علی در یاد می‌آید. حضرت در جواب مخالفین که قرآن سر نیزه کرده و خواستار حکمیت قرآن شده بودند، فرمودند: «حرف حقی است که هدفش باطل است.» در این‌جا باید گفت چه کسی مخالف پیشرفت علم پزشکی است.)
کنوک ادامه می‌دهد: در این بخش چندین هزار فرد بی‌تصمیم وجود دارند که من آن‌ها را به زندگی طبی هدایت می‌کنم. یکی‌شان مسلول است، یکی عصبی است، یکی تصلب شرایین دارد. در این میان آن‌چه مرا عصبی می‌کند موجودی است به نام «آدم سالم». البته به تعدادی هم باید نقاب تندرستی بزنیم که از بیماران پرستاری کنند ولی این‌که چیزی بنام نَفْس سلامت جلوی من بایستد و روحیه‌ی طبی مردم را خراب کند، برایم قابل تحمل نیست.
شبانگاه است و کنوک از بالای بلندی سن ‌موریس به خانه‌های بی‌شمار که زیر پای‌شان است نظر می‌دوزد و به دکتر پارله می‌گوید: الان ساعت ۱۰ شب نواخته خواهد شد. چراغ ۲۵۰ خانه روشن خواهد شد و صدها بیمار که روی صدها تخت‌خواب دراز کشیده‌اند برای بار دوم برمی‌خیزند تا درجه‌ی تب‌شان را بگیرند. این شهر در سلطه‌ی روحیه‌ی طبی من است.
البته وضع روحی کنوک در اواخر کار دگرگون می‌شود. این سرنوشت دکتر کنوک و کنوک‌های ریز و درشتی است که در اطراف خود می‌بینیم. فواره سرنوشت نهایی‌اش سقوط است. تا کی می‌توان مردم را فریب داد؟ کنوک اواخر کار شِکوِه می‌کند که خسته است. آخر حمالی بدون مزد و مواجب از این بدتر نمی‌شود. مزد و درآمدی که صرف زندگی نشود، یا طعمه‌ی میراث‌خوار مفت‌خور می‌شود یا طعمه‌ی دولت. کنوک‌هایی که روز و شب نمی‌شناسند، اسیر و ذلیل دیو آزی‌اند که سیری‌ناپذیر است. کنوک می‌گوید: روحیه‌ی طبی آن‌چنان در من نهادینه شده که جرات نمی‌کنم در آیینه به خود نگاه کنم. این یک جمله فراز کلیدی، و شاه‌بیت کتاب است. کنوک می‌گوید جرات نمی‌کنم در آیینه به خود نگاه کنم چون بی‌اختیار هزار و یک بیماری و انگ به خودم می‌چسبانم.
البته این‌که کنوک‌ها جرات نمی‌کنند در آیینه نگاه کنند علت مهم‌تری غیر از انگ بیماری دارد و آن این‌که می‌دانند پشت این نقاب جز یک پادو، یک اسیر دربند، چیز دیگری نیست. این‌که انسان در ‌آیینه به خود بنگرد و احساس منزلت کند برمی‌گردد به رابطه‌ی او با دیگر انسان‌ها و این‌که با چه رشته‌های قوی و مثبت انسانی به انسان‌های دیگر تعلق خاطر دارد و در قلب آن‌ها جای دارد. لبخند رضایت آن‌ها اگر از پشت آیینه بر دیدگان هجوم بیاورد، انسان احساس منزلت می‌کند. نگاه در آیینه، محضر دادگاهی عجیبی است. این‌جا شاکی و متهم و دادستان و قاضی خود انسان است. هیچ راه گریزی نیست. ضمیر ناخودآگاه از تجربیات ناشی از سلوک با انسان‌ها انباشته است. در محضر دادگاه آیینه، این تصویر‌ها هجوم می‌آورند: بیمارانی که توسط ما تحقیر شدند یا تکریم، کسانی که خانه خراب شدند تا جیب ما آباد شود.
وجدان پزشک باید حساس و زمان‌آگاه باشد، لحظه‌آگاه باشد، در هیچ لحظه‌ای رسالت خود را فراموش نکند. در هر حال و در هر وضع و در هر شخصیتی، آگاهی کار خود را می‌کند. این تقاص آدم بودن ماست. نمی‌‌توانیم هر جنایتی بکنیم و سر راحت بر بالین بگذاریم. آن اشباح می‌آیند. گروه گروه می‌آیند. کجا می‌توان فرار کرد؟
میراث کنوک
میراث کنوک زنده و فعال است. در اطراف خود، آن‌ها را می‌بینیم. در اوایل دهه‌ی ۶۰ مطب یکی از این کنوک‌ها را قرار شد اجاره کنم (البته یکی از ده‌ها ساختمان او را). پس از اتمام کارش به مطبش رفتم. منشی‌اش گفت یک مریض دیگر هم آمده است. ایشان گفتند بفرست تو (مثلاً من داشتم با او معامله‌ی مهمی انجام می‌دادم). بیمار را یک معاینه‌ی سطحی کرد. بیمار از آن دهاتی‌های پولدار ولی ناآگاه بود که آوازه‌ی دکتر را شنیده بود. کنوک به او گفت شما یک «روماتیسم بزرگ» دارید. پیش خود فکر کردم نکند معیارهای ماژور «جونز» (کاردیت، کُره‌ی سیدنهام، پلی‌آرتریت و…) مورد نظرش است، ولی زود چرتم پاره شد. کنوک شروع کرد به بزرگ‌نمایی این روماتیسم بزرگ، که قلب و کلیه را گرفتار می‌کند، علیل می‌شوی، فلج می‌شوی، کارت به دیالیز می‌کشد و… بیمار بدبخت گفت: آقای دکتر، دستم به دامنت، چه کار باید بکنم؟ دکتر گفت: هر چند مشکل است ولی اگر خرجش را قبول کنی من درستش می‌کنم. ۲۰ هزار تومان خرج دارد (حدود سال ۶۲ یا ۶۳). من با یک‌سری آمپول‌های قوی آمریکایی با پنی‌سیلین‌های یک میلیون و ۲۰۰ هزار واحدی (کلمه‌ی «میلیون» را با تاکید می‌‌گفت) و آمپول‌های دیگر خوبت می‌کنم. خلاصه همان‌جا جلوی چشم من، در کمتر از ۱۰ دقیقه، ۲۰ هزار تومان کاسب شد. قرار شد چهار هفته بیاید هر بار یک پنادور و یک دپومدرول بزند، البته به هزینه‌ی جناب دکتر!
البته شیوه‌های شعبده موجه و محکمه‌پسند شده ولی شعبده شعبده است. نکته‌ی جالب در مورد این کتاب نگاه ژرف ‌ژول ‌رومن است. این کتاب حدود ۹۰ سال پیش نوشته شد و آن هم در مورد جامعه‌ی فرانسه؛ فرانسه‌ی پاستور، شارکو، رومن رولان، فلیپ پینل، بیشا، لائینک، کلود برنار و صدها قله‌ی سترگ دیگر. کنوک‌ها تا دهان باز می‌کنند مثل یک جاروبرقی جیب بیمار را می‌روبند و تخلیه می‌کنند. این‌‌همه روش‌های تشخیصی و پاراکلینیک، آن‌ هم نه یک بار بلکه بارها و بارها واقعاً نیاز است؟ البته معالجه است دیگر. حضرت کنوک می‌فرمایند: معاینه مثل شکار ماهی با تور است ولی معالجه پرورش تخم ماهی است.
نبرد ادامه دارد. کنوک‌ها سخت سرگرم کارشان هستند، ولی قلم‌های مسوول هم هرگز خاموش نخواهد شد. امید بشریت به عقلانیت و آگاهی‌بخشی انسان است. حتی در هر گوشه‌ای به‌صورت شمعی کوچک هم باشند، پرده‌ی تاریکی و خرافه و فریب را خواهند درید. کنوک‌ها مجبورند در آیینه به خود بنگرند. البته هوشمندند و تحقیر کردن را می‌فهمند، چون عمری این کار را کرده‌اند. ولی این‌جا دیگر نوبت خودشان است. این‌جا دیگر نیش زهرآلود تحقیر شدن را می‌چشند. آیا تمام ثروت‌های عالم، حتی مقام‌های گوناگون، به لحظه‌ای تحقیر شدن می‌ارزد؟ هیچ احساسی بدتر از این نیست که انسان در محضر خود احساس بدنامی کند، احساس رذل بودن کند، چون هیچ پناهگاهی ندارد. اگر کسی در محکمه‌ای متضرر شد، می‌تواند به یک مرجع دیگری استیناف بدهد یا به خدا پناه ببرد، ولی انسان از دست خودش حتی به خدا هم نمی‌تواند پناه برد، چون مختار و مسوول بوده است. هر چند دریای رحمت الهی کرانه‌ای ندارد، ولی رحمت الهی مجوزی برای هر نوع تجاوزی نیست. خود کرده را تدبیر نیست.
از این دیدگاه، کنوک‌ها موجوداتی قابل ترحم‌اند. از سر ترحم انسان باید برای آن‌ها دعا کند که از راه خود برگردند و جبران مافات کنند. یک کره‌ی خاکی برای انسان‌ها وجود دارد با مقداری امکانات، و عمری کوتاه و تمام‌شدنی. در این عمر کوتاه بیش از اندازه‌ی یک نفر نمی‌شود خورد؛ در آن واحد بیش از یک لباس نمی‌شود پوشید؛ در چند صندلی (منصب) نمی‌شود نشست؛ بسط روحی و معنوی انسان بسته به آن است که در دیگر انسان‌ها حضور داشته باشد؛ حضوری مثبت و کارساز و روح‌نواز، و این شدنی نیست الا با خدمت صادقانه و بی‌ریا به جامعه‌ی بشری. به این قله نمی‌توان رسید جز با لطف و تایید الهی.

دکتر آنه‌محمد دوگونچی
نشانی: رشت، میدان زرجوب، تلفن: ۸۸۲۴۴۲۷

به‌نقل از «پزشکان گیل»، ش ۷۴


0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.